سفرنامه زوریخ؛ همنشین آلپ و آب (قسمت اول)
زوریخ فقط مقر بانکهای معتبر جهانی نیست؛ بزرگترین شهر سوئیس جاذبههای خاص خود را دارد.
مقالههای مرتبط:
سفارت سوئیس با آن که روی مدارک لازم برای گرفتن ویزا دقیق است اما برخلاف سفارتهای یونان و ایتالیا اذیت نمیکند؛ یعنی مراحل گرفتن ویزا مشخص است و اگر مدارک کامل باشد، تقریبا مطمئن خواهید بود که ویزا صادر میشود.
برای گرفتن وقت مصاحبه با سفارت تماس گرفتم و زمان پرتی به من دادند که عملا بعد از پروازم بود! اگر زمانی که تلفنی برایتان مشخص کردند دیر بود، راهش آن است که به بخش ویزای سفارت ایمیل بزنید و درخواست ملاقات اضطراری (emergency appointment) کنید. ترجیحا ایمیل را نیمهشب بفرستید که فردا اول وقت بالای بقیه ایمیلها قرار بگیرد.
در هنگام مصاحبه تنها یک سؤال از من پرسیدند و آن هم این بود که «هدفت از سفر چیست؟». من هم که برای دورهای مطالعاتی به دانشگاه زوریخ میرفتم و از آنجا هم دعوتنامه داشتم، جوابی قابل قبول تحویل خانم عبوس مصاحبهکننده دادم.
بخش اصلی و مهم سفر پیدا کردن جایی برای ماندن در لوکسترین کشور دنیا بود. کشوری که هتلهایش برای دیدارهای رسمی سران کشورها استفاده میشوند، مسلما قیمت اتاقهایشان با نرخ دیگر هتلها قابل مقایسه نبودند. ارزانترینشان که در واقع خوابگاهمانندی با اتاقهای ۶ و ۴ تخته بود، قیمتی معادل شبی ۲۰۰ هزار تومان داشت که اکثرشان برای روزی که میخواستم بروم، پر بودند. ابتداییترین هتلهایش با اتاقی ۳ در ۴ کمتر از ۳۵۰ هزار تومان به ازای هر شب نبود. به عبارتی باید از خیر هتل و مسافرخانه میگذشتم و فکر دیگری برای جا میکردم. دو سایت میشناختم یکی با نام کوچسرفینگ (Couchsurfing) برای اقامت مجانی در خانههای مردمان محلی بود. دیگری ایربینبی (Airbnb) برای اجاره کردن اتاق یا آپارتمان بود که قیمتش نصف نرخ هتلها و مسافرخانهها در میآمد. مشکل این اجاره کردن این بود که از قبل باید مبلغی میپرداختیم و ما هم که در ایران این توانایی را نداریم، عملا شدنی نبود.
مدت زمانی که در زوریخ خواهم بود را در سایت کوچسرفینگ اعلام کردم. اصلا انتظار نداشتم کسی پیشنهاد میزبانی دهد، اما پنج پیشنهاد دریافت کردم: دو پیرمرد سوئیسی، یک پیرزن سوئیسی، مرد میانسال کرد و جوانی اماراتی. به پیرزن سوئیسی، با توجه به پروفایلش، اعتماد کردم و به او جواب مثبت دادم. او که گرایش اسلامی پیدا کرده بود و نام زینب را برای خود برگزیده بود، کمال مهماننوازی را به جا آورد.
روز اول (۲۸ آگوست، ۶ شهریور)
بلیطم از هواپیمایی اتریش بود؛ یعنی از تهران به وین میرفت و از آنجا با پروازی دیگر به زوریخ.
اگر برای بار اول به محدودهی شینگن سفر میکنید، بهتر است یک نسخه از دعوتنامهتان را در فرودگاه همراه داشته باشید.
پذیرایی هواپیمایی اتریش رضایتبخش بود؛ نکتهی جالب سمفونیهای موتسارت بود که هر وقت فرصت میشد در هواپیما پخش میکردند.
ناگفته نماند، فرودگاه وین بسیار بزرگ است، بنابراین اگر قرار است در وین پرواز عوض کنید، نیم ساعت تا یک ساعت را فقط برای پیدا کردن گیت پروازتان اختصاص دهید.
پرواز وین-زوریخ یک ساعت و پانزده دقیقه بیشتر طول نکشید. بیشتر صندلیهای هواپیما هم خالی بود؛ ما را هم انگار گذری سوار کرده بودند!
فرودگاه زوریخ آنتنکی در نام اینترنت بیسیم دارد ولی تقریبا کارایی ندارد. برای رفت و آمد بدون محدودیت در شهر از همان فرودگاه کارت زوریخ (Zurichcard) گرفتم. به ازای کارتی ۷۲ ساعته، ۴۸ فرانک پرداختم. ابزار رفت و آمد اصلی در شهر زوریخ تراموا است که با ریلهایی در سطح شهر گسترده شده است.
فرودگاه زوریخ از مرکز شهر دور است. برای رفتن به مرکز شهر بهتر است از قطارهایی که در طبقهی زیرزمین فرودگاه قرار دارند، استفاده کنید و به ایستگاه راهآهن مرکزی (Hauptbahnhof) بروید. ایستگاه مرکزی در واقع خیلی بیشتر از یک ایستگاه راهآهن است؛ بسیاری از نمایشگاهها در آن برگزار میشود. برای نمونه در آنجا مسابقات پرش با نیزه دیدم!
ایستگاه راهآهن زوریخ
اگر به زوریخ رفتید، از تعدد سگها در دست صاحبانشان تعجب نکنید؛ آنجا بهشت سگها است: همراه با صاحبانشان سوار تراموا و اتوبوس میشوند و مانند شخصیتی مجزا جایی برایشان در نظر گرفته میشود. خودروها اندک و مردم بیشتر با تراموا جابهجا میشدند. بسیار به تابلوها و چراغهای راهنمایی و رانندگی اهمیت میدادند و عملا اگر چراغ عابر پیاده سبز نبود، حتی اگر ماشینی هم وجود نداشت، کسی حرکت نمیکرد. تراموا در هر ایستگاه میایستد و دکمهای پشت هر در وجود دارد، اگر بخواهید سوار شوید، دکمه را فشار میدهید و در برایتان باز میشود؛ یعنی در هر ایستگاه تمام درها باز نمیشوند.
خط ترامواهای مرکز شهر
اول صبح شیشه شیر و روزنامه پشت در خانهها مشهود است. ساختمانهای آنجا اغلب آپارتمانی و دارای هشت واحد بودند.
اولین جایی که به پیشنهاد میزبانم رفتیم، ایستگاه مرکزی پلیس زوریخ بود! جایی است که حتی شهروندان زوریخ هم کمتر از آن خبر دارند. نقاشیهایی که بر سقف و دیوار سالن ورودی آنجا نقش بسته، علاقهمندان را سمت خود میکشاند.
پیرزن که مدتها پیش به آنجا آمده بود، در ورودیاش را گم کرده بود و مدام حوالی آنجا میچرخید و عصازنان از این و آن ورودی ساختمان را میپرسید. یکی فرانسوی حرف میزد و آلمانیِ سوئیسی بلد نبود، یکی آلمانی سوئیسی حرف میزد، اما در ورودی را بلد نبود و خلاصه مدام دور ساختمان پلیس میچرخیدیم. تصویری که در آنجا ساخته بودیم، یک پسر خاورمیانهای و یک زن محجبه بود که به طرز مشکوکی دور ساختمان پلیس زوریخ میگشتند!
ایستگاه مرکزی پلیس زوریخ روی نقشه
سرانجام پس از حدود بیست دقیقه جست و جو، در ورودی را پیدا کردیم و داوطلبانه وارد ساختمان پلیس شدیم. کارت شناساییای تحویل دادیم و سالن ورودی مذکور را روبهروی خود دیدیم. آنچه آن همه تعریفاش را میکرد، سالنی حدود ۵۰ متری بود که ستونهایش با طاقهایی به هم وصل شده بودند. دیوارها، سقف و ستونهایش با نقاشیهایی با پسزمینه قرمزرنگ تمام فضا را پر کرده بودند. البته نورپردازی که در سالن شده بود، جلوهی بهتری به رنگ نقاشیها میداد. نقاشیها عاری از هرگونه تجسم انسانی بود.
همگی یا اجرام آسمانی یا اشکال هندسی یا تجسمی از پرنده بودند که مهربانانه در کنار هم قرار گرفته بودند. نقاشیها اثر آگوستو جیاکومِتی (Augusto Giacometti)، نقاش سوئیسی قرن بیستم بود. سالن را میشود در عرض یک ربع دید و اگر خیلی به نقاشی و ریزهکاریهای آن علاقه داشته باشید، البته بیشتر. بسته به زمان کوتاهی که برای دیدن آنجا اختصاص دادیم میشود گفت که ارزشش را داشت، اما آنچنان چیز چشمگیری هم نبود. برای کسی که نقاشیهای نفسگیر چهلستون و عالیقاپو را دیده است، آثار جیاکومتی لطیفهای بیشتر نیستند.
نقاشیهای جیاکومتی در ایستگاه پلیس زوریخ
پس از ایستگاه پلیس به رودخانهی لیمات (Limmat) رفتیم تا سوار قایقهای کندروی سیاحتی شهر شویم. لیمات تنها رودخانه شهر زوریخ است که شهر را به دو نیم میکند و به دریاچه زوریخ میریزد. شهر زوریخ از معدود شهرهایی است که میشود در رودخانه و دریاچهاش شنا کرد. کارت زوریخی که از فرودگاه گرفته بودم، اینجا به درد خورد و با نشان دادن آن توانستم مجانی سوار شوم. از آن دست قایقهایی بود که بارها هنگام دیدن فیلمهای شهرهای اروپا میدیدم که آرام و صلحجویانه از زیر پلها رد میشوند. آرام آرام از رودخانه لیمات پایین آمدیم و به دریاچه بزرگ و عریض زوریخ وارد شدیم. قایق تا میانههای دریاچه رفت. در افق جنوبی، کوههای آلپ را میشد دید.
چشمانداز کلیسای بزرگ (Grossmünster) زوریخ از درون قایق شیشهای
دریاچه زوریخ و کوههای آلپ
مقصد بعدی کوه «اوتیلبرگ» (Uetilberg) یا بام زوریخ بود. برای رفتن به کوه اوتیلبرگ میبایست سوار قطار میشدیم؛ زیرا نیم-ساعتی از شهر فاصله داشت. ایستگاه قایق، نزدیک راهآهن زوریخ بود. در ایستگاه راهآهن، ۳ فرانک یعنی حدود پانزده هزار تومان ناقابل بابت یک بطری کوچک آبمعدنی پرداختیم و سوار قطار شدیم و به سمت اوتیلبرگ حرکت کردیم.
کوه اوتیلبرگ روی نقشه
بسیاری برای دوچرخهسواری یا دویدن به آنجا میآمدند. برای رسیدن به بالای کوه یا بام زوریخ میبایست مسیر خاکی مارپیچی را به سمت بالا میپیمودیم. در کناره راههای خاکی، ماکتهایی از سیارات منظومه خورشیدی ساخته بودند و محل قرارگیری آنها را در تابلویی در نزدیکیشان نشان داده بودند.
مسیر پیادهروی اوتیلبرگ
بالای کوه سطح صافی بود که رستوران و کافهای بر آن گسترده بودند و با توجه به چشمانداز سبزی که ارائه میداد، بسیار خواهان داشت. برج فلزی بلندی (حدود ۳۰ متری) قرار داشت که با پرداخت ۵ فرانک میتوانستیم از آن بالا برویم و فکر میکنم بلندترین نقطهای بود که از فراز آن میشد زوریخ را نظاره کرد. اما از همان لبه کوه هم میشد تمام گستره شهر زوریخ با ساختمانهای سفید و قهوهای رنگش و رودخانه میان و دریاچهاش را دید.
چشمانداز زوریخ از بالای برج فلزی
برای خرید در زوریخ دو فروشگاه زنجیرهای بزرگ وجود دارد که شعبههای کوچکشان هم در گوشه کنار شهر پخش شدهاند: یکی Coop و دیگری Migros. هر آنچه بخواهید در این فروشگاهها پیدا میشود. نکتهی جالب آن که بیشتر میوهفروشیهایی که دیدم به دست کردها اداره میشد. نکتهی جالبتر آن که جعفری خیلی زود در زوریخ تمام میشد!
روز دوم (۲۹ آگوست، ۷ شهریور)
پیش از آن که سفر را آغاز کنم، به طور اتفاقی متوجه شده بودم که در ۲۹ آگوست جشنی در زوریخ برگزار خواهد شد که از تمام نقاط جهان برای شرکت در آن به این شهر میآیند. این جشن که به «جشن خیابانی» (Street Parade) معروف است، در واقع فستیوال موسیقی تکنو و ترنس است که با شعار صلح و عشق، سالی یک بار و تنها در زوریخ برگزار میشود.
زوریخ شکل و شمایلی کاملا متفاوت از روز قبل داشت. پلیس خیابانهای منتهی به دریاچه را بسته بود و هیچ ماشین و تراموایی از آنها گذر نمیکرد. اگر تا روز پیش حتی تهسیگار هم روی زمین نمیانداختند، آن روز قوطیهای نوشیدنی و آبمعدنی بود که روی زمین دیده میشد. جوانان به صورت گروهی و با آرایش و لباسهای عجیب و غریب در حالی که فریادهای شادی سر میکشیدند، به سمت دریاچه در حرکت بودند.
در گوشه و کنارهای خیابان و پارکها دیجیها هر یک صفحهای میچرخاندند و عدهای جلوی سکویشان میرقصیدند. زیر سرپوش کناری کلیساها نیز برخی گیتارزنان میخواندند و عدهای را در کنار خود جمع کرده بودند. پل هواییهای اطراف را بسته بودند تا کسی از آنها بالا نرود. دکههای نوشیدنیفروشی و انواع سوسیس و همبرگر و غذاهای آسیایی و ... کنار هم قرار گرفته بودند. صدای موسیقی تمام فضای اطراف دریاچه را پر کرده بود و قلب را به لرزه درمیآورد. اما این تازه آرامش قبل از طوفان بود.
در آن خیل عظیم جمعیت که همگی منتظر بودند تا لهو و لعب را به اوج برسانند، دو پسر ریشو، که به نظر میرسید خیلی هم در کارشان جدی هستند، تابلوی بزرگی به دست گرفته بودند که شعارهایی مبنی بر دوری از گناه و پناه بردن به مسیح بر آنها نوشته شده بود. آنها آشکارا میدیدند که تلاششان تأثیر چندانی ندارد و خیلی هم دیر شده است، اما مصممانه به وظیفه الهیشان عمل میکردند. ۶ صحنه ثابت بزرگ در جای جای کنار دریاچه قرار داشت که به نوبت یک دیجی معروف به مدت ۱٫۵ ساعت در آنها برنامه اجرا میکرد.
این صحنهها از ساعت ۱ ظهر تا بامداد روز بعد به طور پیوسته اجرا داشتند. علاوه بر آن بیش از ۲۰ صحنه متحرک که در حقیقت نبض و نماد جشن محسوب میشدند، از همان حدود ساعت ۱ از خیابان شرقی کنار دریاچه پشت سر هم به حرکت درمیآمدند و دور دریاچه میچرخیدند. صحنههای متحرک به شکل اتوبوسهای روبازی بودند که از متصدیان جشن پر شده بود و مردم را به هیجان میآوردند.
دکههایی در اطراف دریاچه بود که به طور رایگان به حاضران گوشگیرهای اسفنجی میداد تا صدا گوشهایشان را نیازارد. ساکنان ساختمانهای مشرف به خیابان، مدام به روی جمعیت آب میپاشیدند تا قطرهای در آن اقیانوس جوشان باشد. متصدیان جشن، یک تونل جلوی سالن اپرای زوریخ تدارک دیده بودند که دروناش دوش داشت و هر که احساس گرما میکرد، از آن میگذشت.
در زوریخی که نیم میلیون هم جمعیت نداشت، طبق گفته نشریات روز بعد حدود یک و نیم میلیون نفر از جاهای مختلف آمده بودند. پرچمهای اکوادور و ایالات متحده و کرواسی و هلند و ... که در دست یا برکمر حاضران بود، نظرم را جلب میکرد. در این فکر بودم که چگونه میتوان از باقی روز استفاده کرد. تصمیم گرفتم به بافت قدیمی زوریخ سری بزنم و از کوچههای باریک و سنگفرش و معماری قدیمیاش لذت ببرم.
بافت قدیمی شهر زوریخ در دو طرف رودخانه لیمات و از نزدیکی دریاچه شروع میشود و به طرف شمال امتداد مییابد. وقتی وارد بافت قدیمی شهر شدم دریافتم که زوریخِ قرون وسطی هم از جشن مدرن قرن بیست و یکمی مصون نمانده است.
مجبور شدم قید آنجا را هم بزنم و تا میتوانم از جشن و حواشیاش دور شوم. در مسیر بازگشت به ایستگاه تراموا، خانواده محجبه ایرانیای را دیدم که زن و شوهر و احتمالا خواهرزن همراهشان بود. زن با حالتی متأسف و متأثر از جشن، به شوهر میگفت که چه خوب شد بچهها را نیاوردیم.
دیدگاه 0